محل تبلیغات شما
4

***
نمی دونم درسته یا نه.ولی.به نظرم مردن در راه کسی که دوستش
داری ، می تونه زیبا باشه.اما.اگه اینکار دروازه جدیدی به روی
عاشق و معشوق باز کنه چی؟
دروازه ای که بتونه اونارو تغییر بده.نه تغییر خوب.
تغییری که با اومدنش جون هزاران هزار نفرو بگیره.
به نظرت این نوع مردن زیباست؟
شایدم این کار سرنوشت باشه.به هرحال من اینجام.من این مسیرو تجربه
کردم و می گم که.بگذریم.در کل، اگه کسی خودشو فدای عشقش 
می کنه قشنگه!.حالا فرقی نمی کنه که با این کار چه پیامدهایی
انتظار خودشو اطرافیانشو بکشه.این نظر منه!.


Shadow  power 
قسمت اول

    با صدای زنگ موبایلم ، دستمو از زیر پتو بیرون آوردمو بعد از کلی گشتن بالاخره پیداش کردم.
    خواب آلود جواب دادم: 
    +بله؟.
    -الو؟.نیکی؟.
    با صدای مضطربش تو جام نیم خیز شدم
    +چی شده گلوریا؟؟.چرا صدات می لرزه؟؟
     -آمیتیس.اون.
    +آمیتیس چی؟؟؟.
     -حالش بده.نیکی من می ترسم.تنهایی نمی تونم از پسش بربیام.
     نفس عمیقی کشیدم ؛ بعد از گذشت سه ماه باید به این وضع عادت می کرد.
     +خیلی خب.الآن کجایید؟
      -دستشویی عمومی.
     + الآن راه میوفتم
      بدون اینکه منتظر جوابش باشم قطع کردم.مثل اینکه این مصیبت نمی تونست
      از ما جدا بشه.به آمیتیس فکر کردم.صدای ضجه هاش هنوز توی گوشم می پیچه.
      خوب یادمه.همین سه ماه پیش بود.
      دستمو نزدیک مچ پاهام بردم و بالا کشیدم؛ همزمان با این کار لباسای خوابم جاشونو
      به لباسای مدرسه دادند. گوشی و کلیدو برداشتم و از اتاق بیرون اومدم.
     در کسری از ثانیه خودمو به سرویس بهداشتی عمومی مدرسه رسوندم، جمعیت 
     تقریبا زیاد بود ؛خودمو به زور از بینشون رد کردم و جلوشون ایستادم؛ صدای 
     گریه های آمیتیس از داخل میومد. با اخم رو به جمعیت گفتم:
     +به چی نگاه می کنید؟.برید به اتاقاتون!
      بچه ها با ترس نگاهی بهم انداختند و سریع از اونجا جیم شدند؛ به خوبی ازم
      حساب می بردند.
      سریع داخل سرویس شدم و با دیدن آمیتیس که روی زمین زانو زده بود و گریه
      می کرد ، جیگرم سوخت.
      نگاهی به چهره گریون گلوریا و چهره مضطرب دلسا انداختم و بعد روی زمین کنار
      آمیتیس روی دو پا نشستم.آمیتیس با دیدنم گریش بیشتر شد و گفت:
      -ببین نیکیسا.ببین چه بلایی به سرم اومده.قشنگ ببین.
     +آمیتیس.توروخدا آروم با.
     با خشم بلند شد و فریاد زد:
     -آروم باش آروم باش!.همتون همینو می گید.از همتون بدم میاد.اصن 
     هیچکدومتون به فکر من هستید؟.همتون می خواید با زور قرص و دارو
     خفم کنید.می خواید خفه بشم و هیچی نگم.چرا نمی زارید دو دقیقه
     تنها باشمو تو دردای خودم هق بزنم؟.چراااا؟؟؟
     سردردم شروع شده بود.مطمئنا این سردرد عواقب خوبی نداشت ، از
     طرفی آمیتیس پشت سر هم حرف می زد و جیغ می کشید.
     برای یک لحظه کنترلمو از دست دادمو به سمتش خیز برداشتم و سیلی
     محکمی بهش زدم.شدت سیلی انقدر زیاد بود که صورتش به سمت
     چپ کج شد و موهی پریشون نارنجی رنگش ، صورت گریونشو پوشوند
     مثل خودش داد زدم:
     + یه نگاه بخودت بنداز آمیتیس.یه نگاه به ما بنداز.ببین چجوری نگرانتیم.
    چرا الکی خودتو عذاب می دی؟.اون دیگه رفته آمیتیس.رفته!!!
    بهم نگاه کرد ؛ توی چشماش نفرت به خوبی دیده می شد. به عقب هولم داد 
    و گفت:
    -ازت متنفرم نیکیسا.
    به سمت در رفت و بازش کرد ، برگشت و با غیض گفت:
    -متنفرم!.از همتون!!!.
    جمله آخرشو فریاد زد و از در بیرون رفت. هرچی صداش زدم جوابمو نداد.
    گلوریا با صدای بغض کرده گفت:
    -می.می رم دنبالش.
    دستمو جلوش گرفتمو مانعش شدم.
    +ولش کن.اون می خواد تنها باشه؟.خب بزار باشه.
    -اما.
    +نشنیدی چی گفتم؟
    گلوریا نفس عمیقی کشید؛ می دونستم به شدت نگران حال آمیتیسه.
    اما این تصمیم خودش آمیتیس بود.
    -اما.نمی تونم.
    بی توجه به من که صداش می کردم از دستشویی بیرون رفت. مشتی
    به دیوار زدمو گفتم:
    +لعنتی!!!
    به اشکام اجازه دادم راحت روی صورتم وول بخورندو بازی کنند.
    دستی روی شونم نشست، برگشتمو دلسارو دیدم.
    -خوبی معاون؟!
    میون اون همه اشک لبخندی زدم.دلسا همیشه منو معاون صدا می زد
    چه داخل شورای دانش آموزی و چه بیرونش.نفس عمیقی کشیدم.
    نگاهی به ساعتم انداختم.20:17.رو به دلسا گفتم:
    +بریم!
    -کجا؟
    +شورا
    -اما تو.
    +من حالم خوبه.جلسه امشب خیلی مهمه.
    شیر آبو باز کردمو چند مشت آب به صورتم زدم.حالم کمی بهتر شد.
    البته فقط کمی.
    +بریم!
    توی راه فقط و فقط  به آمیتیس فکر می کردم.شاید زیادی تند رفتم.
    اون بیماره.باید ملاحظه حالشو می کردم؛ ولی اونم تا حدودی مقصره.
    درسته اون زخم خورده است.ولی توی این سه ماه تقریبا حالش خوب
    شده بود.به هر حال اون باز بهونه جویی می کنه و هرچند وقت یکبار
    این اتفاق تکرار میشه.همش هم بابد با داروی بیهوشی آروم بگیره.
    خب منم صبری دارم.تا کی باید ساهد پر پر شدن دوست صمیمیم باشم؟
    من نگرانشم!.ولی اون اینو درک نمی کنه.
    بدون اینکه بفهمم کی به اتاق شورا رسیدیم درو باز کردم و همراه دلسا
    واردش شدیم.تقریبا همه اومده بودند.موضوع جلسه مربوط به 
    بی نظمی های اخیر بود.سارا مکوئال رئیس شورای قبلی، بنابر 
    مشکلات خانوادگی مجبور شد از این مدرسه بره و حالا ، با اینکه دو 
    هفته از این اتفاق می گذره ، ولی برنامه ها عجیب بهم ریخته کارا 
    کلی عقب افتاده.البته من به عنوان معاون تا حدودی این مشکلاتو برطرف 
    می کردم ولی مدیر مدرسه باید هرچه زودتر رئیس جدیدو انتخاب کنه.
    +خب.من کارای عقب افتاده رو طبقه بندی کردم و اونارو در اختیارتون
     می زارم.باید با.
    تقه ای به در خورد.پوفی کشیدمو گفتم:
    +بله بفرمایید؟
    در باز شد و ویلرسون همراه یک پسر وارد اتاق شدند ؛ همه به احترام
    مدیر بلند شدیم.نگاهم روی صورت پسره چرخید.
    این چشما.وای خدای من.دارم درست می بینم؟.ولی این.نه نه خودشه
    مطمئنم!!!
    ویلرسون به سمت میز رئیس رفت و اون پسر مطیعانه دنبالش راه
    افتاد.زیرچشمی بهش نگاه می کردم.ویلرسون نگاهی به ما انداخت
    و گفت:
    - لطفا بشینید!
    همه نشستیم. مدیر به پسر نگاهی کرد و گفت:
    -شاین؟
    اون پسر که حالا فهمیدم اسمش شاینه سری ت دادو رو به ما گفت:
    -شاین برانسون هستم.دانش آموز جدید این مدرسه و.(نگاهی به
    ویلرسون انداختو ادامه داد:).رئیس جدید شورای دانش آموزی!
    از تعجب دهنم باز مونده بود.چی داشت بلغور می کرد؟
    شاین؟.رئیس؟.شورا؟.اینجا چه خبره؟
    بقیه هم دست کمی از من نداشتند. ویلرسون با ذوقی باور نکردنی
    گفت:
     -شاین برادرزاده منه!.تازه به این مدرسه اومده و چون خیلی 
     باهوش و سریعه، تصمیم گرفتم اونو رئیس شورا بکنم.
     پس بگو.ویلرسون عموشه.وگرنه ویلرسون دانش آموز جدیدو
     رئیس شورا کنه؟. چه حرفا.چه چیزا.
    ویلرسون- خانم داناوان؟
    از جام بلند شدمو گفتم:
    +بله؟
    -لطفا کارای لازمو با شاین هماهنگ کن.مشکلی که نداری؟
   خیلی خشک و سرد گفتم:
    +نخیر 
    ویلرسون رو به بقیه گفت:
    -شما هم همینطور.کارای عقب افتاده رو راست و ریست کنید.
    از جاش بلند شد و بدون ذره ای توجه به ما از اتاق بیرون رفت.
    به سمت میزم رفتم و برگه های لازمو از داخل کشو بیرون آوردم.
    همون لحظه گوشیم زنگ خورد.نگاهی به صفحه اش انداختم.
    گلوریا بود.بی حوصله دکمه قرمزو زدمو به سمت شاین رفتم
    برگه اولو به دستش دادمو گفتم:
    +این اسامی اعضای شوراست
    برگه رو گرفت و گفت:
    -ممنون.
   خواستم برگه بعدی رو به دستش بدم که گفت:
    - می دونید که یکی از قانونای اینجا.خاموش بودن تلفن همراهه؟
    گنگ نگاهش کردم که گفت:
    -منظورم همون زنگ چند لخظه پیش بود.
    اخمی کردم.فکر می کرد کیه پسره ی پررو؟.با جدیت جواب دادم:
    +آقای رئیس!.تا قبل از ورود شما، اینجا اوضاعی داشت که حتی
    نمی شه فکرشو کرد.من شب و روز اینجا بودمو کارارو درست می کردم
    بنابراین ، باید گوشیم همراهم می بود و با هریک از انجام کار ها ، بقیه
    رو در جریان میذاشتم. و امشب هم.نمی دونستم که مدیر برادرزاده اشو
    به عنوان رئیس به اینجا بیاره.مخصوصا وقتی که.
    صدامو تا حد امکان پایین آوردمو جوری که فقط اون بشنوه گفتم:
    + برادرزاده ایشون از نسل شیروس باشه!!!
    چشماش از تعجب گرد شد؛ به وضوح تغییر رنگ صورتشو حس کردم
    - حالت.خوبه؟.شیروس چی.
    +لازم به پنهان کاری نیست.من قبلا با یه شبروس دوست بودم و خیلی
    راحت می تونم تفاوتشونو با بقیه جادوگرا تشخیص بدم.با اجازه!
    برگشتمو با خیالی راحت به سمت میزم رفتم.از اینکه حالشو گرفتم
    یه جورایی خوشحال بودم.نمی دونم چرا اما ازش خوشم نمیومد.
    البته دوست ندارم این حس اسمش حسادت باشه.یعنی.من به عنوان
    معاون باید رئیس شورا می شدم و حالا اون جای منو گرفته.درست.
    ولی من آدم حسودی نبودم.پس برای چی حس خوبی نداشتم؟
     برادرزاده ویلرسون یا به عبارت دیگه شاین.خیلی سعی کرد
    با من صحبت کنه اما من به هر نحوی از دستش فرار می کردم
   خودمم دلیل اینکارارو نمی دونستم.

    سرمو از بین انبوهی از کاغذا بالا آوردمو با دستم شروع به ماساژ دادن
    گردنم کردم ، با دیدن اتاق خالی دهنم باز موند.غیر از منو شاین
    کس دیگه ای تو اتاق نبود. حتما بقیه کاراشون تموم شده و رفته بودند
    مشغول بررسی یکی از برگه ها بودم که شاین کنارم نشست ؛ محلش
    ندادمو به کارم ادامه دادم ؛ با لحن محکم ولی آروم گفت:
    -نیکیسا.
    سرجام خشکم زد. این این اسم منو از کجا می دونست؟
    نگاهش کردم؛ انگار از چشمام سوالمو خوند، چون گفت:
    -خودت لیست اعضا رو بهم دادی.
    آه راست می گه.ولی صبر کن!.چطور جرات کرد اسم شخصیمو بگه؟
    خواستم چیزی بگم که گفت:
    -میشه یه خواهشی بکنم؟
    جوابی ندادم ،یعنی در واقع با نگاهم منتظر ادامه حرفش بودم.
    - می شه از این قضیه به کسب چیزی نگی؟
    +کدوم قضیه؟
    -همین قضیه ژن و شیروسو اینا دیگه.
    پوزخندی زدمو گفتم:
    اتفاقا منتظرم از اینجا برم بیرونو اینو تو بلندگو اعلام کنم!
    -می دونم اینکارو نمی کنی.
    +رو چه حسابی؟
    -رو حساب اینکه عموی من مدیر این مدرسس!
    اخم کردم.داشت تهدید می کرد؟.دیگه نباید بیشتر از این اینجا بمونم.
    از جام بلند شدم و خواستم برگه ها رو مرتب کنم که اونم همزمان با من
    بلند شد و گفت:
    -ناراحتت کردم؟
    +پ ن پ اخم کردم تا از ویلرسون کارت صد آفرین بگیرم!
    سریع جلوی دهنمو گرفتم ، ولی حیف که دیگه کار از کار گذشت.امت شاین
    در کمال ناباوری خندیدو گفت:
    -ایول.پس روحیه شوخ طبعی داری؟
    +به من می خوره شوخ طبع باشم؟
    سرشو به معنی آره ت داد.
    +هیچی دیگه.حتما می خوره!
    با لبخند خواست چیزی بگه که در اتاق به شدت باز شد و گلوریا با شتاب
   به داخل پرت شد و بدون اینکه اجازه حرف زدن به منو بده با گریه و هق
   هق گفت:
   - نیکی.آمیتیس.آمیتیس.

   پایان قسمت اول.










"قدرت سایه ها" قسمت اول فصل یک...

یه خبر خوب^_^ (البته برای خودم:/)

انیمه های مورد علاقه^_____^

  ,آمیتیس ,رو ,اون ,، ,ویلرسون ,    ,گفت   ,گفتم   ,شد و ,  به

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دلنوشته های متین ( مهر من در دل تو ) unofingi sofralinktant اسبِ بدونِ باند ؛ زرد سردار پاسدار شهید عباس یوسفی فرنوشا مذهبی فرهنگی وب ساز عمومی تبادل لینک nipersdinsbreak